- غ ز ل بانو
- سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵
- ۱۴:۰۳
این یک شروع تازه است در ابتدای فصل جدیدی از زندگی. زندگی که سالها در حسرت نداشتن اش بارانی بودم و غمزده. ناامید بودم و خسته. درد بودم و آه. خم بودم و شکسته. در همین خمیدگیها و دردکشیدنها یکهو زندگی رنگ تازهای به خود گرفت که به خواب هم نمیدیدم. آمد کسی که سالها آرزویش را داشتم. رسید لحظه ای که رویایش را در سر میپروراندم. چکید اشکی که غمها را شست و رسید فصل بهار.
بعد از آن بهاری شدهام. زیر و رو شدم. تازه شدم. سبز شدم. به شکوفه نشستم. و با شبنم صبحگاهی عشق، غبار زندگی را شست و شدم تازه عروسِ فصلِ عشق. و نشستم به وضو. و اِستادم به قیام و خمیدم به رکوع و ساییدم پیشانی به سجود و سپاس و سپاس و سپاس