- غ ز ل بانو
- پنجشنبه ۳۱ تیر ۹۵
- ۱۸:۵۶
دلم هوای خیابان شیخ بهایی را کرده. هوای سرسبزی و شلوغی اش. دلم برای تک تک خیابانهای شهر تنگ است. برای خرید کردنهای دونفره با خواهرک. بیرون رفتنهای سه نفره مان با مادرک. دلم تنگ است برای خریدن پارچه و دوختن های با عشق مادرک و قیافه ناراحت یا خوشحالش موقع غر زدنهای وقت پرو. دلم تنگ است برای زمانهایی که هوس لباس میکردم و زور و بی زور میگفتم کمک میکنم شما بدوز. دلم تنگ است برای کل کل کردن های خواهر و برادری. برای تلویزیون دیدن های بابا. برای لحظه هایی که برایم با عشق شعر میخواند. برای سوکتش که همیشه مرا شاکی میکرد. لبخندهایش وقتی بعد از خرید؛ نتیجه را میدید و نظر میپرسیدم. دلم تنگ است برای ظرف شستنهایم و تشکر کردنهای مادرک. دلم تنگ است برای ساعتهای تنها بودن من و مادرک و درد دل کردنها و نصیحتهای مادرانه اش. دلم تنگ است برای خانه پدریِ زمانی که من دختر آن خانه بودم. برای همه آنچه که دیگر عوض شده و بازگشتی نیست دلم تنگ است. برای همه آنچه که گاهی از طولانی شدنشان گلایه داشتم و حالا رویایی شده در پشت ذهنم دلم تنگ است. برای قرارهای دوستانه. برای مهمانی های سرزده. برای پرسه زدنهای بی هدف و طولانی. برای همه چیز دلم تنگ شده. تنگِ تنگ